محل تبلیغات شما



با محمل دلدار سفر كردم ورفتم

 

چون گرد زپي خاك بسر كردم و رفتم

 

گريان ز دو صد باديه چون ابر گذشتم

 

از گريه جهان را همه تر كردم و رفتم

 

دنبال جگر گوشه ي مردم بدويدم

 

از ديده روان خون جگر كردم و رفتم

 

گيرم سر راه تو به فرداي قيامت

 

زين نكته ات امروز خبر كردم و رفتم

 

يك گل كه بماند به رخ يار نديدم    

  

هر چند كه در باغ نظر كردم و رفتم

 

تا تيغ كشيدي به سوي معركه ي عشق

 

پيش از همه من سينه سپر كردم و رفتم

 

(( دهقان‌))ز صبا زيزو زبرتا شده زلفش

 

از رشك جهان زيروزبر كردم و رفتم

 

 

 دهقان سامانی

 

 


 

 

ز شبها ي دگر دارم تب غم بيشتر امشب

 

وصيت ميكنم باشيد از من با خبر امشب

 

مباشيد اي رفيقان امشب ديگر زمن غافل

 

كه از بزم شما خواهيم بردن درد سر امشب

 

مگر در من نشان مرگ ظاهر شد؟ كه مي بينم

 

رفيقان را نهاني آستين بر چشم تر امشب

 

مكن دوري خدا را از سر بالينم اي همدم

 

كه من خود را نمي بينم چو شبهاي دگر امشب

 

شرردر جان (( وحشي)) زد غم آن يار سيمين تن

 

ز وي غافل مباشيد اي رفيقان تا سحر امشب

 

 

                          وحشي بافقي


 سرا پا درد افتادم به بستر     

  تب تلخي به جانم آتش افروخت

  دلم در سينه طبل مرگ كوفت  

   تنم از سوز تب چون كوره ميسوخت

  ملال از چهره ي مهتاب مي ريخت

  شرنگ از جا م جان لبريز مي شد

  بزيز بال شبكوران شبگرد          

  سكوت شب خيال انگيز مي شد 

  چو ره گم كرده اي در ظلمت شب 

  كه زار خسته و امانده ز رفتار      

  زپا افتاده بودم تشنه بي حال     

  به چنگ اين تب وحشي گرفتار    

  تبي آنگونه هستي سوز و جانكاه 

  كه مغزاستخوان را آب ميكرد       

  صداي دختر نازك خيالم           

  دل تنگ مرا بيتاب ميكرد          

  بابا لالا نكن فرياد ميزد           

  نمي دانست بابا نيمه جان است

  (بهار)كوچكم باور نمي كرد       

  كه سر تا پاي من آتش فشان است

  مرا ميخواست تا اورا به بازي     

  چو شبهاي دگر بر دوش گيرم     

  برايش قصه شيرين بخوانم         

  به پيش چشم شهلايش بميرم   

  بابالالا نكن ميكرد و زاري           

  به سختي بسترم را چنگ ميزد  

  زهر فرياد خود صد تا زيانه        

  بر اين بيمار چان آهنگ ميزد      

  به آغوشم دويد از گريه بيتاب     

  تن گرمم شراري در تنش ريخت   

  دلش از رنج جانكاهم خبر يافت    

  لبش لرزيد و حيران در من آويخت 

  مرا با دست هاي كوچك خويش   

  نوازش كرد و گويا عذرها خواست  

  به آ رامي چو شب از نيمه بگذشت

  كنار بستر سوزان من خفت         

 شبي بر من گذشت آن شب كه تا صبح

 تن تبدار من يكدم نياسود           

  از آن با دخترم بازي نكردم          

 كه مرگ سخت جان همبازيم بود    

 

 

فريدون مشيري

 


 

آلبوم عکس های ن زیبا در سال 2015

چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی

 

چراغ خلوت این عاشق کهن باشی

 

به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم

 

نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی

 

تو یار خواجه نگشتی به صد هنر، هیهات

 

که بر مراد دل بی قرار من باشی

 

تو را به آیینه داران چه التفان بود

 

چنین که شیفته ی حسن خویشتن باشی

 

دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق

 

وگرنه از تو نیاید که دلشکن باشی

 

وصال آن لب شیرین به خسروان دادند

 

تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی

 

ز چاه غصه رهایی نباشدت، هر چند

 

به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی

 

خموش سایه که فریاد بلبل از خامی ست

 

چو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی

 

 

هوشنگ ابتهاج ( سایه )


عکس ‏‎Azam Eslami Hariri‎‏

نبسته ام به کس دل


نبسته کس به من دل


چو تخته پاره بر موج


رها رها، رها من

 

ز من هر آنکه او دور


چـو دل به سینه نزدیک


به من هر آنکه نزدیک


از او جدا ، جدا من

 

نه چشم دل به سویی


نه باده در سبویی


که تر کنم گـلویی


به یاد آشنا من

 

نه چشم دل به سویی


نه باده در سبویی


که تر کنم گلویی


به یاد آشنا من

 

ستاره ها نهفتم


در آسمان ابری


دلم گرفته ای دوست


هوای گریه با من

 

ستاره ها نهفتم


در آسمان ابری


دلم گرفته ای دوست


هوای گریه با من

 

دلم گرفته ای دوست


هوای گریه با من

 

نبسته ام به کس دل


نبسته کس به من دل


چو تخته پاره بر موج


رها رها، رها من

 

ز من هر آنکه او دور


چـو دل به سینه نزدیک


به من هر آنکه نزدیک


از او جدا ، جدا من

 

 

سیمین بهبهانی

 

 


 

زیبا ترین دختران عرب

نه تنها در دل من جای داری

 

که در عمق وجودم ریشه داری 

 

یکی عشقی که ناب بی ریایی 

 

که در مهرو وفا افسانه داری

 

لب نوشت بسان خنده گل

 

که در هر خنده ات صد غمزه داری  

 

  ولی در برق ان چشم سیاهت  

 

 خدا داند که صدها فتنه داری    

                     

فریبایی و رعنایی و یکرنگ

 

که در حسن جمال اوازه داری

 

رهین منت عشق تو هستم

 

که در عقشت مرا دیوانه داری

 

تو خود نیلوقری خوشروی و زیبا

 

که در قلبم تا به اخر خانه داری

 

 

آرش

 


گفت دانایی که: گرگی خیره سر


هست پنهان در نهاد هر بشر!


لاجرم جاری ست پیکاری سترگ


روز و شب، ما بین این انسان و گرگ


زور بازو چاره این گرگ نیست


صاحب اندیشه داند چاره چیست


ای بسا انسان رنجور پریش


سخت پیچیده گلوی گرگ خویش


وی بسا زور آفرین مرد دلیر


هست در چنگال گرگ خود اسیر


هر که گرگش را در اندازد به خاک


رفته رفته می شود انسان پاک


و آن که از گرگش خورد هر دم شکست


گر چه انسان می نمایند، گرگ هست!


و آن که با گرگش مدارا می کند،


خلق و خوی گرگ پیدا می کند.


در جوانی جان گرگت را بگیر!


وای اگر این گرگ گردد با تو پیر


روز پیری، گر که باشی همچو شیر


ناتوانی در مصاف گرگ پیر


مردمان گر یکدگر را می درند


گرگ هاشان رهنما و رهبرند


این که انسان هست این سان دردمند


گرگ ها فرمانروایی می کنند،


و آن ستمکاران که با هم محرم اند


گرگ هاشان آشنایان هم اند


گرگ ها همراه و انسان ها غریب


با که باید گفت این حال عجیب؟

 

 

 

فریدون مشیری

 


 

 Øکس د٠دخترون٠بدون متن برای Ùروفایل

ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی


چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی


تو که آتشکده‌ی عشق و محبت بودی


چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی


به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را


که خود از رقت آن بیخود و بی‌هوش شدی


تو به صد نغمه، زبان بودی و دلها همه گوش


چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی


خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من


نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی


تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست


تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی


ناز می‌کرد به پیراهن نازک تن تو


نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی


چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک


که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی


شمع شبهای سیه بودی و لبخند ن


با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی


شب مگر حور بهشتیت، به بالین آمد


که تواش شیفته‌ی زلف و بناگوش شدی


باز در خواب شب دوش ترا می‌دیدم


وای بر من که توام خواب شب دوش شدی


ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت


به چه گنجینه‌ی اسرار که سرپوش شدی


ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیست


آتشی بود در این سینه که در جوش شدی


شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم


که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی

 

 

شهریار

 


 

فقير كوري با گيتي آفرين مي گفت

 

اي كه ز وصف تو الكن زبان تحسينم

 

به نعمتي كه مرا داده اي هزاران شكر

 

كه من نه در خور لطف و عطاي چندينم

 

   خسي گرفت گريبان كور و با وي گفت

 

 كه تا جواب نگويي زپاي ننشينم   

 

من ار سپاس جهان آفرين كنم نه شگفت   

 

   كه تيز بين وقوي پنجه تر ز شاهينم

 

ولي تو كوري و نا تندرست و حاجتمند

 

كه چون مني كه خداوند جاه و تمكينم

 

چه نعمتي است ترا تا به شكر آن كوشي  

 

   به حيرت اندر از كار چو تو مسكينم

 

بگفت كور كزين به چه نعمتي خواهي

 

كه روي چون تو فرومايه اي نمي بينم.رذ

 

 

 

 رهي معيري

 


 

تو را می خواهم و دانم که هرگز


 به کام دل در آغوشت نگیرم


تویی آن آسمان صاف و روشن


من این کنج قفس مرغی اسیرم


ز پشت میله های سرد تیره


نگاه حسرتم حیران به رویت


در این فکرم که دستی پیش آید


و من ناگه گشایم پر به سویت


در این فکرم که در یک لحظه غفلت


 از این زندان خاموش پر بگیرم


به چشم مرد زندانبان بخندم


کنارت زندگی از سر بگیرم


در این فکرم من و دانم که هرگز


مرا یارای رفتن زین قفس نیست


اگر هم مرد زندانبان بخواهد


 دگر از بهر پروازم نفس نیست


ز پشت میله ها هر صبح روشن


 نگاه کودکی خندد به رویم


چو من سر می کنم آواز شادی


 لبش با بوسه می آید به سویم


 اگر ای آسمان خواهم که یک روز


 از این زندان خامش پر بگیرم


 به چشم کودک گریان چه گویم


ز من بگذر که من مرغی اسیرم


من آن شمعم که با سوز دل خویش


 فروزان می کنم ویرانه ای را


اگر خواهم که خاموشی گزینم


پریشان می کنم کاشانه ای را

 

 

فروغ فرخزاد
 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

درسی